اردوی سوم تیر نود و یک


دبیرستان من

«هوالمحبوب»

سوم تیر نود و یک:

صبح به دبیرستان آمدم و در حالی که دم در ایستاده بودم، ریحانه (م) آمد و با هم به حیاط رفتیم. من و ریحانه و مرجان (ع) کنارهم نشستیم. خانمی که به عنوان مشاور همه پایه ها بودند و ما لقب سرمشاور را به ایشان دادیم، یک برگه A4 آوردند و گفتند اسممان را بنویسیم. شماره من بیست و سه که یک عدد اول است شد. حس می کنم زندگی من با اعداد اول گره خورده است؛ از اول دبستان تا سوم راهنمایی شماره کلاسی من، سیزده، هفده و یا نوزده بود و شماره ای که با آن امتحان نهایی ام را دادم، سی و هفت بود. من اعداد اول را بسیار دوست دارم چون حس می کنم خاص هستند و در ضمن بگویم سیزده به هیچ وجه نحس نیست...

خب برگردم به صبح سوم تیر نود و یک. در لیستی که اسممان را نوشتیم، اسم مائده (م) هم بود که این مایه شگفتی ما شد چون ما از صبح تا به آن لحظه منتظر آمدن مائده بودیم. به حیاط نگاه دقیق تری انداختیم. مائده روی نیمکتی، زیر پنجره کوچکی که آرم میهن را داشت نشسته بود.

حدود ساعت هشت بود که به ما گفتند صف ببندیم و خانم ناظم مان موبایل هایمان را (با خوبی و خوشی) گرفتند.

بعد از یک عالمه انتظار بالاخره سوار سرویس شدیم. ساعت هشت و نیم بود که خانم مهدیان فهمیدند مشاورمان جا مانده اند و یک عالمه وقت هم طول کشید تا مشاورمان بیایند. در سرویس من و مرجان کنارهم نشسته بودیم و ریحانه و مائده پشت مان بودند. در سرویس با مرجان نقطه بازی و دوز کردیم که در هر دو بازی من بردم. مسیر طولانی بود و طاقتمان طاق شده بود. مائده و ریحانه در طول راه درباره یکی از فیلم های شرلوک هولمز و وسایل شخصی که از استفاده مشترک بین چند نفر متنفرند، صحبت می کردند.

راه طولانی بود و من حالم بد شده بود. خانم ناظممون به من یک آبنبات دادند و من مقداری حالم بهتر شد. راننده محترم هم که راه را بلد نبودند، چندین و چند بار از ماشین پیاده شدند و من در آن مدت زمان به دم در اتوبوس رفتم و ریه هایم را از اکسیژن پر کردم.

به زیبا دشت کرج رسیدیم. یه باغ نه چندان بزرگ ولی باصفا بود. از در که وارد باغ می شدی، یک ساختمان در سمت راستت قرار داشت.کمی که جلوتر می رفتی به یک فضای مستطیلی شکل می رسیدی که در آن چند تخت، یک زمین والیبال، یک استخر نه چندان تمیز و چند نیمکت قدیمی و خاک گرفته در پایین استخر می رسیدی. وسایل مان را روی تخت ها گذاشتیم و لباس هایمان را عوض کردیم. بعد به زمین بازی که کمی پایین تر بود رفتیم.آنجا یک سرسره، یک چرخ و فلک و دوتاب با زنجیر های بلند به چشم می خورد. من و مائده سوار تاب ها شدیم. مائده با سرعت زیادی تاب سواری می کرد ولی من با وجود تلاش فراوان به پای مائده نرسیدم.

بعد از تاب بازی به زمین والیبال رفتیم و تصمیم گرفتیم با بچه ها بازی کنیم. والیبالشان یا بهتر است بگویم والیبالمان چندان تعریفی نداشت. بعد از بازی قرار بود به ساختمان برویم. گفتند: ببینیم چه کسی زودتر می آید! من اولین نفر وارد ساختمان شدم. اسم اولین نفر تا سومین نفر را یادداشت کردند. همه روی مبل نشستند. خانم سرمشاورمان آمدند و گفتند: این جوری ما نمی توانیم همه تان را ببینیم. لطفا این جا جلوی من روی زمین بنشینید.

من و دوستانم در ردیف اول نشستیم.خانم ناظممون بعد از معرفی خودشان و کادر مدرسه، درباره آن روز که تولد امام حسین بود صحبت کردند. بعد هم به تشریح موارد انضباطی پرداختند. کلا درباره سفر و این که در سفر باید صبر داشته باشیم هم صحبت کردند.

بعد خانم سرمشاورمان درباره این که ما نسبت به هم وظایف متقابل داریم صحبت کردند. بعد از مدتی هم قرار شد، خودمان را معرفی کنیم. اول از همه مائده بلند شد و گفت: من مائده (م) هستم از مدرسه رفاه. نفر دوم من بودم. بلند شدم و گفتم: من فاطمه (ق) هستم از رفاه اومدم. می شه بیشتر درباره خودمون توضیح بدیم؟ خانم ناظممان گفتند: بله حتما! من هم گفتم: نوشتن رو دوست دارم. گاهی وقت ها هم شعر می نویسم.

بعد خانم ناظممان گفتند: چه خوب! پس حالا که امروز روز ولادت امام حسینه، برامون یه دوتا خط بنویس. من هم قبول کردم ولی با توجه به برنامه های متنوع مان در اردو، فرصت نشد که بنویسم.

بعد از معرفی همه بچه ها دوباره به باغ برگشتیم. یکی از بازی هایی که من و ریحانه و مائده و چند تن از دوستان کردیم، برج هیجان بود که ما (من و ریحانه و مائده و یکی از دوستانمون) برنده شدیم. بعد هم مسابقه والیبال بود که من در آن شرکت نکردم.

ادامه دارد...



نظرات شما عزیزان:

vafa(یا بهتره بگم یکی از بچه های رفاه)
ساعت7:28---27 بهمن 1391
وبلاگ جالبی داری.....
پاسخ:ممنون!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط بچه مدرسه ای| |


Power By: LoxBlog.Com